ما ماندنی هستیم حتی در میان آوارهها
تاریخ انتشار: ۱۱ آذر ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۲۰۵۸۰۲
به گزارش خبرنگار توانا: دو نگهبان اسرائیلی در بزرگ زندان عوفر رو باز کردند، اتوبوسی که من و ۳۸ اسیر زن و کودک در آن بود خارج شد. هرکدام از ما یک حالی داشتیم،گریه میکردند، ذکر میگفتند، برای سلامتی نیروهای مقاومت صلوات میفرستاند، من هم از پشت پنجره اتوبوس بیرون را نگاه میکردم و فقط منتظر رسیدن به خانه بودم، اما یک حسی بین همهی ما مشترک بود.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
روزی که اسیر شدم ۱۶ اکتبر بود، از چندروز قبل که حملههای اسرائیل بیشتر شده بود مجبور شدیم خانههایمان را ترک کنیم و به مدرسهای رفتیم که پناهگاه و خانهای برای ۳۵۰ زن و بچه شده بود، پناهگاهی که خیلی امن نبود ولی وقتی پیش هم بودیم دلمان قرصتر بود.
«حمد عزیز دل مادر الان کجایی؟ ای کاش الان که پیاده میشوم به استقبال مادر بیای.»
روزی که نیروهای صهیون با تانک وارد شمال نوارغزه شدند، خانهها و پناهگاهها را تخریب میکردند و جلو میرفتند، میتوانستم فرار کنم تا اسیر نشوم ولی حمد پسر کوچکم رفته بود آب بیاورد که گم شده بود. اسرائیل وارد مدرسه شد، همه جا را دنبال او گشتم و صدایش میزدم: «حمد عزیز مادر، کجایی؟» به سختی توانستم از مدرسه بیرون بیایم امیدوار بودم که بتوانم حمد را پیدا کنم اما به محض اینکه از مدرسه خارج شدم در خیابان چهار سرباز محاصرهام کردند، دنیا روی سرم خراب شد تمام زندگیم در عرض یک ثانیه از جلوی چشمهایم گذر کرد، به موقعیتی رسیده بودم که معلوم نبود آخر آن چه میشود. زندگیام، بچههایم؛ هناء، حمد، محمد و رائدی که یک ماه ازش بیخبر بودم و نمیدانستم زندهست یا نه.
اتوبوس در کرانه باختری جلو میرفت سیل جمعیتی بود که به استقبال ما آمده بود. چشم همهی ما به پرچم برافراشته فلسطین خورد ناخودآگاه همه گریه میکردند. اشک شوق، اشک غم؛ غم شهدا، غم اسرا، غم ۷۰ سال اسارت وطن غم جنگیدن برای چیزی که حق مسلم ما بود.
با کلی تاخیر اتوبوس بین ماشینها، موتورها و آدمهایی که بوق میزدند، علامت پیروزی نشان میدادند وشعار «بالروح بالدم نفدیک یا قدس» سر داده بودند و پرچمهای قدس در دست داشتند، راهی پیدا کرد و ایستاد. اسرای آزاد شده بین جمعیتی که پایکوبی میکردند یکی یکی پیاده شدند. هرکسی امید داشت یکی از عزیزانش به استقبال او آمده باشد، من هم دلم میخواست خانوادهام همگی به استقبال من میآمدند، اما کسی نبود.
پیاده شدم و تنهایی از بین جمعیت راه را باز کردم و وارد جادهای که به سمت غزه بود شدم. در بین جمعیت پسری هم سن و سالای حمد صدایم زد و عکس یک زن که نوزادی در آغوشش بود را نشانم داد و گفت: خاله مادر منو تو زندان ندیدی؟
اسمش چیه؟
ساره المعالی.
اسم خودت چیه؟
سیف.
کجا بردنش؟ کدوم زندان؟
نمیدونم هیچی نمیدونم، بهم گفتن وقتی که ۶ ماهه بودم ناپدید شد؛کسی هم نمیدونه کجاست، شهیدشده یا اسیر. اسمش تو لیست اسرا نیست ولی من از جمعه میام اینجا که شاید یکی از این کسایی که از ماشین پیاده میشود مادر من باشد یا او را دیده باشد ولی تا الان عکسش را به هرکسی نشان دادم او را نمیشناخت.
چندسالته؟
۱۰ سالمه.
زیرلب گفتم حمد من هم ۱۰ سالشه.
به چشمهای منتظر پسر نگاه کردم حسی که همه ما با آن آشنا هستیم، انتظار برای عزیزانمان که نمیدانیم زنده هستند یا نه.
برگشتم و راه جادهای که به غزه میرفت را پیشگرفتم. پیش خودم گفتم پسر من هم دنبال من میگرده،عکس من را به همه نشان میدهد و سراغ من را میگیرد، توانسته عکسی از من را پیدا کند؟ جمعیت زیادی پیاده در جاده به سمت غزه میرفتند ولی ماشین نبود. من هم نمیتوانستم پیاده بروم، کف پاهام در زندان تاول زده بود و عفونت کرده بود نمیتوانستم همه مسیر را پیاده بروم، اول جاده ایستادم که شاید ماشینی به سمت غزه برود یک مقداری راه میرفتم و یک کمی استراحت میکردم اما از یک جایی به بعد دیگر نمیتوانستم ادامه بدم، تو دلم شوق رسیدن به غزه بود ولی پاهایم توان و رمق ادامه دادن نداشت.
یک سنگ بزرگ کنار جاده بود کمی روی آن نشستم، چند دقیقه بعد یک ماشین آمد و برای من بوق زد و جلوی پای من نگه داشت شیشه ماشین را پایین داد. وقتی دیدمش یاد محمد خودم افتادم، یه پسر ۲۶ و ۲۷ ساله بود.وقتی که من اسیر شدم محمد تو جبهه مقاومت بود اما الان کجاست؟راننده گفت: مادر کجا میری؟
میخوام برم غزه.
کجای غزه؟
بیت لاهیا.
اونجا امن نیست درسته آتش بس شده ولی اسرائیل تهدید کرده و خطرناک است نباید آنجا بروید. من باید برم همه خانوادم آنجا هستند، پسرم آنجا گم شده است، باید بروم.
باشه مادر من میبرمت.
سوار شدم و راه افتاد.
مادر از کجا میای؟
از زندان عوفر.
اسیر بودی؟
۳۹ روز اسیر بودم.
اگر گرسنه یا تشنهای تو ماشین آب و غذا هست مادر.
نه سیرم.ممنون.
چرا داری میری خونهات خیلی بعیده که اونجا خانهی سالمی باشد.
از خانوادهام هیچ خبری ندارم، شوهرم رائد و پسرم محمد که همسن و سالهای خودت هست جبهه بودند وقتی اسیر شدم ۳ ماه بود پسرم را ندیده بودم و ۱ ماه از رائد بیخبر بودم. از دخترم هناء و شوهرش بیخبرم، پسر کوچکام حمد هم از روزی که من اسیر شدم گم شد، به امید پیدا کردن آنها میخواهم بروم.
انشالله که بتوانی خانوادهات را پیدا کنی.
پرسیدم: این همه جمعیت کجا میروند؟
از صبح امروز خیلی از کسایی که تو این ۵۰ روز آواره شده بودند به خانههایشان برگشتند.
تو که میگفتی خانه سالمی آنجا نیست و نا امنه پس کجا برمیگردند؟
امید مادر، امید. ما امید به زندگی داریم تا امید هست مبارزه میکنیم و کوتاه نمیآیم.
از یه جایی به بعد حجم خرابیها زیاد بود دیگر با ماشین نمیتوانست رفت، مجبور شدم پیاده بروم؛ به سختی که روی خرابهها پا میگذاشتم خانههای ویران شده، دست دختربچهای که از طبقه دوم خانهای خراب شده بیرون زده، پسر بچهای که قرآن پاره شده را از زیرآور مسجدبیرون کشیده بود، بچههایی که لوازم تحریرمدرسه خودشان را از زیرآورهای خانهشان جمع میکردند، مردی که بر ویرانههای خانهاش نشسته بود و انگارتمام زندگیاش را مرور میکرد، لباس عروسی که روی در کمد خانهای نیمه خراب شده با وسایل نو که مشخص بود خانه تازه عروسی بوده که وسایلش را با عشق چیده، نماز جماعت خواندن چند نفر بین خرابهها را دیدم.
رسیدم به خانه، خانهای که با رائد ساختیم. ۲۵ سال پیش با کلی سختی این خانه را ساختیم و با ذوق چیدیم آن موقع محمد ۶ سالش بود و هناء ۱/۵ ساله بود آجرهای این خانه را خودمان روی هم گذاشتیم. حمد اینجا به دنیا آمد، هنا اینجا عروس شد. امروز دیگر از این خانه چیزی به جز ویرانههای آن نمانده است. دانه دانه آجرهای خانه را میبوسیدم و بو میکردم، بوی دستای رائد را داشت.
گریه میکردم، به خاطر دلتنگی برای رائد، برای محمد، برای حمد، برای هنا،برای سیف، برای خانه، برای همسایه، برای وطن.
پایان پیام/
منبع: فارس
کلیدواژه: غزه نیروهای حماس اسیران فلسطینی اسیر شدم خانه ای خانه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۲۰۵۸۰۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
مروری بر جنایات گروهک منافقین؛ترور یک نوجوان پیش چشمان مادر
منافقین تروریست پس از حمله به منزل شهید نوری تاجر و ترور وی منزل مسکونی این شهید را پیش چشمان مادرش به آتش کشیدند. - اخبار رسانه ها -
مروری بر جنایات گروهک تروریستی منافقین؛ ترور یک نوجوان پیش چشمان مادرش و آتش زدن خانه
به گزارش گروه رسانههای خبرگزاری تسنیم، شهید سعید نوری تاجر در سال 1342 در خانوادهای مذهبی متولد شد.
در روزهای انقلاب این شهید در صحنههای مبارزه با رژیم شاه با حضور در راهپیماییها، حمل پلاکاردها و توزیع اعلامیهها مشارکتی فعال شد.
شهید نوری تاجر پس از پیروزی انقلاب علاوه بر فعالیت در سنگر مدرسه و زمینه های هنری و فرهنگی و تبلیغاتی به جهاد سازندگی پیوست و به اتفاق جمعی دیگر از جهادگران عازم روستاهای محروم کردستان شد.
وی پس از آغاز جنگ تحمیلی به همراه جمعی از جهادگران به منظور سمپاشی و ضد عفونی کردن محیط جبهه عازم مناطق عملیاتی شد.
این شهید گرچه از لحاظ جسمی در وضعیتی مناسب به سر میبرد ، اما آنچنان در اشتیاق انجام وظیفه فعال بود که عاقبت در اثر گرمای سوزان بیابان های دشت ذهاب و قصرشیرین با تنی رنجور و تب شدید به وسیله همرزمانش به تهران بازگردانیده شد.
وی پس از بهبودی و گذراندن دوره نقاهت به آرزوی شهادت به جبهه بازگشت.
شهید نوری تاجر گرچه به عنوان شاگرد ممتاز در امتحانات گزینش دانشکده تربیت معلم قبول شده بود اما جبهه را به دانشکده ترجیح داد و به عنوان عضوی از بسیج گاهی به پاسداری از حوالی بیت امام خمینی (ره) مشغول میشد.
روز شهادت
حوالی اذان مغرب در روز بیست و دوم تیر 1361، نزدیک افطار دو نفر از تروریستهای منافق به منزل آنها میروند، سعید در کنار مادرش بر سر سفره افطار در انتظار نوای اذان نشسته بود، زنگ به صدا در آمد و سعید از جا بلند شد و درب را باز کرد و در همان لحظه اول با مشاهده تروریستها به ماهیت آنها و نقشه شومی که در سر داشتند، پی برد و درب را به روی آنها بست.
در این لحظه یکی از تروریستها از فرصت استفاده کرده و پایش را جلوی درب گذاشت و چند تیر به سوی سعید شلیک کرد، سعید با تمام قوا درب را نگه داشت اما به دلیل جراحات وارده و درد و خونریزی با پیکری خون آلود بر زمین افتاد، سپس تروریستها به درون خانه هجوم آورند و پس از بازرسی منزل، خانه را به آتش کشیدند.
مادر سعید سراسیمه پیکر پاک فرزند مجروح را در آغوش کشید و سر وی را بر بالین خود گذاشت، منافقین در همین حال گلولهای به گلوی این شهید شلیک کردند و در حالی که خانه در شعلههای آتش می سوخت، از صحنه فرار کردند.
روایت روزنامه اطلاعات از این جنایت
دو موتور سوار زنگ میزنند و سعید نوری پاسدار بسیجی 19 سالهای که دیری نیست از جبهه آمده است علیرغم همه دقتهای امنیتی که همواره بدان معتقد بود و مراعات میکرد اینبار با اندکی غفلت در را کمی باز میکند.
منافقین لوله اسلحه را از شکاف در به داخل آورده و سعید را به رگبار میبندند. سعید روزه دار بود و با خون خود افطار کرد. آن سوتر مادر مقاوم او بود که همراه کودک یک ساله اش تازه بر سر سفره افطار نشسته بود و منتظر سعید بود و دیگر هیچ کس در خانه نبود. در نیمه باز، صدای شلیک نیز همچنان بلند، شیشهها شکسته، بچه یک ساله با شدت تمام فریاد زنان و پیکر خونین و رشید سعید فرو افتاده بر خاک و چه غریب و چه قهرمان و چه مظلوم. طنین اذان هنوز در فضاست و هوا رو به تاریکی است و سفره افطار همچنان گسترده و منافق تروریست اتاقها و کمدها را میچرخد که بقیه کجایند؟ غریبانهتر از این چگونه ممکن است؟ خانه را به آتش میکشند و در آخرین لحظات مغز سعید را با تیر خلاص میکوبند و میگریزند و این فاجعه پیش چشمان مادری رخ میدهد که پیکر پر خون فرزندش را در آغوش کشیده است و آنها با قساوت یک جلاد خود فروخته مسخ شده حتی همین صحنه را نیز میبینند و بازهم از سعید نمیگذرند و تیری دیگر به او شلیک میکنند.
منبع: میزان
انتهای پیام/